خونه تکونی من و ماهان
چند روزی میشه که خونه تکونی رو با ماهانی
شروع کردیم اونم چه خونه تکونیی .......
بابایی که اصلا در این زمینه کمک
نمیکنه تازه من و ماهان کتاباش رو جابه جا کردیم ...
قالیچه کوچیک آشپزخونه رو جمع کرده بودم که بشورم ماهانی اومد
گفت مامانی آخه اینو برای چی جمع کردی
گفتم کثیفه
گفت :گتم اینو کسیب نکن
گفتم ببخشید
گفت :خواش میکنم
ماهان هم تو این اوضاع و احوال
شلوغ کاریش گل کرده بود و هر کاری که
دوست داشت میکرد هر چی که تو اتاقش بود
بیرون آورده بودو داشت بازی میکرد منم گیج شده بودم
داشتم گردگیری میکردم که گفت مامانی خسته شدی بیا استراحت کن
حواسم نبود دستم خورد
به بخاری و سوخت ماهانی بغلم
کرده بود برام فوت میکرد میگفت مامانی
الان خوب میشه گریه نکنیااااا
جدیدا تا کیسه ای گیر میاره اسباب
بازیهاش رو پر میکنه تو کیسه و با خودش
اینور و اونور میبره بعد من مجبورم همه رو دوباره جمع کنم
دیروز داشت بازی میکرد یه دفعه گفت
خوبی گل من من از شدت ذوق نمیدونستم
چیکارش کنم حسابی بوسه بارونش کردم یه بار
هم تشنه اش بود آب براش آوردم همه اش رو خورد
بعد من گفتم ای جانم حالا یاد گرفته هر وقت چیزی میشه
میگه ای جانم شده طوطی خونه ما ........
باور کنین هر چی که میشه شب همه رو برای باباش توضیح میده
حسابی مراقب حرفا و کارهایی که میکنم هستم
دیگه چیکار کنم دیگه ...........
ماهانم
با تو بوده ام ، همیشه و در همه جا
با تو نفس کشیده ام ، با چشمان تو دیده ام
تو دلیل من برای حیات بودی و هستی
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام
علت بودن من تو هستی
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است
"همیشه با تو "