بیماری پشت بیماری ......
عروسی خاله جون رو در کمال شادی و خوشی
سپری کردیم چون عروسی در منزل دایی جون برگزار شد تو و عرفان
پیش بابایی موندی تا بازی کنی و بعد از شام اومدی , با دیدن خاله خیلی ذوق
کرده بودی همش میگفتی خاله عروسی شده منم از نبودن تو استفاده کردم و حسابی
هنر نمایی کردم ولی خدایی دلم برات تنگ شده بود همین که اومدی محکم پریدی
بغلم ,تو عروسی اتفاق ناگواری برام پیش اومد از پله های دایی اینا افتادم خدا
رحم کرد که چیزی نشد دستم و پام بشدت آسیب دید
همش می اومدی و با دستهای کوچولوت منو ناز میکردی قربون دستهای ناز و مهربونت
بعدش به شدت مریض شدی ,سرفه های خلط دار میکردی ؛
یه کوچولو که بهتر شدی به عقد عمه خانمت دعوت شدیم اونم
توی باغهای کن جشن گرفته بود خلاصه بد نبود ولی آخر
شب بارون شدیدی گرفت ؛و ازاونجایی که گاهی اوقات
به حرفم گوش نمیدی رفتی زیر بارون و حسابی
خیس شدی تا جورابات خیس بود
فرداش بعد ازظهر حالت تهوع شدیدی گرفتی
با بابایی رفتیم درمانگاه بهگر دکتر گفت که آنفولانزا گرفتی ؛
برات آمپول نوشت که با زور بهت تزریق کردیم
هیچی نمیخوردی فقط آب میخوردی ؛زیر چشمات گود رفته بود ؛
همش خواب بودی
شبها هم تب میکردی که پا شویه ات میکردم
بعد از دو روز دل درد شدیدی همراه با اسهال گرفتی رفتیم
بیمارستان مدائن با دکترت که صحبت کردند برات سرم تجویز کرد
پرستار نتونست رگت رو بگیره ؛ما رو فرستاد بخش نوزادان اونجا چند
نفری ریختن سرت و در آخر سرم رو بهت تزریق کردن داد میزدی شما رو
دوست ندارم ؛میخوام برم پیش مامانم ؛دستم درد میکنه ؛دستمو داغون کردین
منم داشتم اشک میریختم آخه خیلی درد داشتی خلاصه حالت بهتر شد و اومدیم خونه
خدا به هیچ مادری مریضی بچه اش رو نشون نده خدایی خیلی سخته
خدایا به حق این روزهای عزیز به تن تمام بچه های مریض لباس عافیت بپوشان
آمینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ