ماهانی پرستار میشود
آخر هفته شلوغی داشتیم
خواهرهام از قزوین اومده بودن تا
برای انحصار وراثت امضا بدیم ...بله همه
خواهرها امضا دادیم که مغازه املاک بابام به نام
برادرم بشه ....ماهانی حسابی با پریا و عرفان بازی کرد
و حسابی بهش خوش گذشت ...
اما ماجرای پرستار شدن :
چند روز پیش چند تا میوه با ماهانی
خوردیم همین که بشقابش رو بردم معده
درد شدیدی گرفتم که تا به حال سابقه نداشته
آنقدر درد میکرد که گریه امانم نداد و شروع به گریه
کردم و خدا رو صدا میکردم ماهانی که این صحنه رو دید اومد
گفت مامانی چی شده ؟؟؟؟ماساژت بدم با اون دستای کوچولوش
پشت من و شکمم رو ماساز میداد بعد گفت الان خوب میشه بعد رفت
دستمال آورد و اشکای منو پاک کرد بعد میپرسید مامانی آب بخوری خوب
میشی , موبایل اسباب بازیش رو برداشته بود و به باباجی زنگ میزد میگفت
باباجی ؛ مامانی حالش خوب نیست !خلاصه با پرستاری ماهان جونم یه کم بهتر شدم
قربونت برم پرستار کوچولو
شبا بدون من نمیخوابه
دستش رو میندازه دور گردنم و
میخوابه جایی اگه بخوام بدون ماهانی برم
باید یواشکی برم تا ببینه من لباس پوشیدم میگه
منم میام پشت در میشینه تا من برگردم تا میام میگه
مامانی من جریه (گریه ) کردم من تها (تنها) موندم وقتی من
و باباجی داریم صحبت می کنیم میاد و میگه مامانی منه برو کینار
(کنار)عاشق اینه که براش کتاب بخونم اونم چند بار دیگه تمام کتاباش
رو از حفظ شدم ....
اینم یه نوشته زیبا :
شب بلندیهای کوه را تماما در بر گرفت
و کوهنورد هیچ چیزرا نمی دید همه چیز سیاه
بود همانطور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به
قله لیز خورد و از کوه پرت شد احساس وحشتناکی داشت
ناگهان حس کرد طناب به دور کمرش محکم شد بدنش میان آسمان
و زمین معلق بود و فقط طناب نگهش داشته بود در این لحظه با تمام وجود
فریاد کشید خدایا کمک کن
ناگهان صدایی از آسمان شنیده شد از من چه میخواهی
ای خدا نجاتم بده
واقعا تو باور داری که من میتوانم نجاتت دهم
البته که باور دارم
اگر باور داری طنابت را پاره کن
مرد طنابش را پاره کرد فاصله او تا زمین یک متر بود
و با پاره کردن طناب به راحتی روی زمین افتاد
خدایا متشکرم
اگر طناب را پاره نکرده بودم تا رسیدن گروه نجات یخ زده بودم
راستی ما چقدر به طنابمان اعتقاد داریم و چقدر به خدایمان ؟؟؟