ماهانماهان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

ღღ نازدار مامانش ღღ

هوررررررررررررررررررررررا ما برگشتیم

با سلام به همه دوست جونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام و تشکر از همه اونایی که جویای احوال ما شدن از تک تک شما متشکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم تقدیم به همه دوست جوناااااااااااااااااااااااااام اى دوست پايبند وفا بودم و هستم والله كه من اهل صفا بودم و هستم دانى ز چه اين دل به خودش مي بالد از اينكه فداى رفقا بودم و هستم هزار شاخه گل سرخ از گلستان کوچک قلبم        پیشکش وجود آسمانیتان ، به خاطر مهربانیتان !   ما با وفقه ای طولانی که تا حالا پیش نیومده بود ...
6 آذر 1390

ماهانی مریض شده

این چند روز سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف تغییراتی در وسایل و دکوراسیون خونه دادم و از یه طرف ماهانی مریض شده بود اولش دلش درد گرفت و هر ٥ دقیقه میبردمش دستشویی  الهی بمیرم از درد به خودش می پیچید و گریه میکرد  شبش هم تب کرد با دکترش که تماس گرفتم نبود مجبور شدم از شربتی که دفعه قبل برای دل دردش داده بود بهش بدم ولی فایده نداشت آبریزش بینی و سرفه هم بهش اضافه شد و برای یکشنبه براش وقت گرفتم دکترش بعد از معاینه گفت که سرما خورده شکمش هم برای همین درد میکرده شب قبلش هم من ابگوشت درست کرده بودم ماهان هیچ وقت از آبی که نون توش خرد شده به اصطلاح (تیلید) نمیخوره باباجی به زور به ماهان یه کم داد همه رو بالا آورد دکترش ...
3 آذر 1390

ماهانی پرستار میشود

آخر هفته شلوغی داشتیم خواهرهام از قزوین اومده بودن تا برای انحصار وراثت امضا بدیم ... بله همه خواهرها امضا دادیم که مغازه املاک بابام به نام برادرم بشه .... ماهانی حسابی با پریا و عرفان بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت ...   اما ماجرای پرستار شدن : چند روز پیش چند تا میوه با ماهانی خوردیم همین که بشقابش رو بردم معده درد شدیدی گرفتم که تا به حال سابقه نداشته آنقدر درد میکرد که گریه امانم نداد و شروع به گریه کردم و خدا رو صدا میکردم ماهانی که این صحنه رو دید اومد گفت مامانی چی شده ؟؟؟؟ ماساژت بدم با اون دستای کوچولوش پشت من و شکمم رو ماساز میداد بعد گفت الان خوب میشه بعد رفت دستمال آورد و اش...
22 آبان 1390

برنده شدن تو مسابقه

 هورررررررررررررررررررررررررررررا بالاخره ما هم برنده شدیم راستش من قصد شرکت تو مسابقه رو نداشتم اما به پیشنهاد یکی از بهترین دوستانم مامان رها جون شرکت کردم و اصلا فکرشو نمیکردم که برنده بشم و اصلا پپگیرش هم نشدم تا امروز صبح اومدم نظراتم رو بخونم که دیدم مامان آریا جون بهم تبریگ گفته اینطوری شد که فهمیدم برنده  شدم از همه دوست جونام  که تبریک گفته یک دنیا ممنونم    از مدیریت محترم و دوست خوبم مامان رها تشکر میکنم متنی که نوشتم این بود : اي هميشه جاودانه در ميان لحظه هايم ، غصه معنايي ندارد تا تو ميخندي برايم! ماهانم میوه خوشمزه زندگی...
18 مهر 1390
1114 0 177 ادامه مطلب

حال و هوای این روزا

    اینروزا حسابی مشغول شدم و از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم وقتی عمویم رو میبینم یاد بابام می افتم آخه خیلی مهربونه آخه بوی تن بابام و میده با دیدن و حرف زدن باهاش احساس کمبود نمی کنم زن عمویم از اون بهتر هر چیزی رو که میبینم و خوشم میاد برام میگیره برای ماهان خیلی چیزا خریده مثل مادر برام دلسوزی میکنه میگه برای فریزرت دیگه هیچی نگیر من همه رو برات درست  میکنم برادرم هم گفته تا من هستم غصه نخورین .... از اینکه ١٣ سال به خاطر نامادریم از برادر و عمویم دور بودم خیلی ناراحتم ولی تصمیم گرفتم از این به بعد رو با اونا خوش باشم ماهانی خیلی خوب تونسته خودشو تو دل عمو و زن ع...
16 مهر 1390

روز جهانی کودک مبارکههههههههههه

    اگر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نداشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردندو عطر سیب، دیگر معنایی نداشت. اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد. اگر کودکان نبودند، شکوفه های زندگی به بهار نمی رسیدند و خانواده، بی مفهوم ترین واژه ای می شد که در لغت نامه ها می شد پید...
16 مهر 1390

وقتی ماهانی دختر میشود

چند روز پیش میخواستیم بریم بیرون  اومدم شالمو سر کنم دیدم ماهانی سرش کرده خیلی بامزه شده بود منم درست سرش کردم و ازش عکسی به یادگار انداختم تا بزرگ شد ببینه به نظر من اونقدر ها هم زشت نیست یعنی اگه دختر هم میشد رو دستم نمی موند .....       و اما.......... رفته بودیم بانک از شانس من هیچ کس نبود ماهان رفت سراغ دستگاه نوبت دهی و دکمه اونو فشار داد و کاغذش رو هم برای من آورد .... منم مشغول کارم شدم دوباره رفت و فشار داد ... چندین بار این کار رو کرد از خجالت داشتم آب میشدم آخر رئیس بانک بهش یه شکلات داد .... تا شکلات رو دید دست از ک...
5 مهر 1390